دلنوشته هام درباره کسی که همیشه دوسش داشتم و دارم

خب الان یه هفته ای هست که هیچی ننوشتم هر روزم میخوام بیام ها ولی نمیشه امروز شکر خدا شد

از کجا بگم برات(منظورم وبلاگه ها) به حساب سنگ صبورم وبلاگمه!!!چیه خو وقتی آدم تنها باشه همین میشه دیگه

از آخر هفته پیش میگم که با امیر قرار شده بود صبح جمعه پا شیم بریم پارک هوازی کار کنیم شبش عظیمه فهمیدو گفت که اونم میخواد بیاد.ساجده هم صبحش آزمون آزمایشی داشت خلاصه ساعت 7 اومده بالا تو اتاقم بیدارم کرده که اونم سر راه برسونیم به آزمونش

صبحاده رو خوردیمو راه افتادیم امیر گوشیش خامش بود هر چی زنگیدم بهش که بگم آماده باشه...گفتم حتما باز خواب مونده گوشیشم که خاموش دیگه بساطی داریم امروز مااز قضا اون روز امیر خیلی هم وقت شناس شده بود سر ساعت 8 دیدم آره سر قرار وایساده..کلی غیبتشو با عظیمه کرده بودیم!بماند

رفتیم پارک جنگلی و شروع کردیم دویدن اولش خوب بود یه نیم ساعت که گذشت تازه فهمیدم چه بدن آماده ای داشتیم ما!!!!نه که خیلی ما ورزش میکنیم ما در طول زندگی همینه که بدن ما اصن همیشه آمادس!

بعد یه ساعت در حالت مرگ بودیم که امیر بی خیال شد قبول کرد استراحت کنیم..میگفت من باید تو رو بسازم بدوعظیمه هم در کل خوب ظاهر شد یعنی بیشتر از انتظارها بود!!

ولی هوا عالی بودا دم صبح پاییزی اونم هوا سرد دیگه میچسبه نفس عمیق کشیدنو گرم کردن

بعد پارک رفتیم امیرو رسوندیم امیر گفت برو عظیمه رو برسون بیا اینجا من گفتم حالا میریم ناهار میخورم ببینم چی میشه...راستیتش دل تو دلم نبود که برم مهسا رو ببینم بعد دو هفته...دیگه رفتیم خونه بی بی جان و بعد دو هفته بعله مهسا خانم رو زیارت کردیم...اصن انگار نه انگار بعد دو هفته همو میبینیم یه سلام عادی و رفت سرکاراش یعنی مشقای دانشگاهش که هنره...همش از گوشی جدیدش که میخواست بخره حرف میزد و خوشحال بود مام که

حدود ساعتای4 بود که ناهار خوردیم تو اون فاصله امیر دو بار اس داد که بیا دوست!...آخر باریا ناراحتم شده بود که من دیر کرده بودم باورش نمیشد ما ناهار ساعت 4 خوردیم

خلاصه بعد ناهار من راه افتادم برم  پیش امیر...مهسا و عظیمه هم میخواستن برن با هم به هیئت عزاداری اون نزدیکیا سر بزنن خوششون میاد از دیدن این هیئتا!!..مهدی هم که از صبح سرش تو ماشین بود...نمی دونم از اینکه الان رابطه منو امیر بیشتر شده نسبت به قدیما دلخوره از من یا اصن عین خیالش نیست به نظرم یکم دلخور شد وقتی فهمید میخوام برم اونجا..خب آخه اونم با عماد خیلی شیش شده با اون بیشتر میچرخه چیکار کنم خب

آخه قبلا منو مهدی خیلی جور بودیم و با هم همه جا میرفتیم و امیرو عمادی در کار نبود ولی الان شرایط عوض شده بود دلیل جور شدن بیشتر منو امیر همین فاصله گرفتن مهدی بود از من

خونه امیرم رفتمو اونجا نشستیم یه فیلم دیدیشو کلی شرو ورم گرفتیم همینوواون روز تموم شد

صبحش که تاسوعا بود قرار بود بریم پیش دوست امیر که خرج داشتن اونم کجا چترود خانواده هم میخواست برن خانوک پیش آقای عرب نژاد اینا

صبح قبل رفتن عظیمه یه چیزی بهم گفت که یه لحظه خشکم زد!!

نوشته شده در شنبه 11 آذر 1391برچسب:,ساعت 18:10 توسط mu cushle| |

این آهنگ زیبا به نام لحظه از احسان خواجه امیری هست که یه جورایی حکایت حال منه

عاشق  اولشم که داره یه جعبه موسیقی رو کوک میکنه تمام حس تنهایی یه آدم رو یادش میندازه...انگار کل این آهنگ یه درد و دل تو تنهاییه

فقط چند لحظه کنارم بشین
یه رؤیای کوتاه، تنها همین
ته آرزوهای من این شده
ته آرزوهای ما رو ببین!
فقط چند لحظه کنارم بشین
فقط چند لحظه به من گوش کن
هر احساسیو غیر من تو جهان
واسه چند لحظه فراموش کن

برای همین چند لحظه، یه عمر
همه سهم دنیامو از من بگیر
فقط این یه رؤیا رو با من بساز
همه آرزوهامو از من بگیر

برای همین چند لحظه، یه عمر
همه سهم دنیامو از من بگیر
فقط این یه رؤیا رو با من بساز
همه آرزوهامو از من بگیر

نگاه کن فقط با نگاه کردنت
منو تو چه رؤیایی انداختی!
به هر چی ندارم ازت راضیم
تو این زندگی رو برام ساختی
به من فرصت هم‌زبونی بده
به من که یه عمره بهت باختم
واسه چند لحظه خرابش نکن
بتی رو که یک عمر ازت ساختم

فقط چند لحظه به من فکر کن
نگو لحظه چی رو عوض می‌کنه
همین چند لحظه برای یه عمر
همه زندگیمو عوض می‌کنه

برای همین چند لحظه، یه عمر
تو هر لحظه دنیامو از من بگیر
فقط این یه رؤیا رو با من بساز
همه آرزوهامو از من بگیر

برای همین چند لحظه، یه عمر
همه سهم دنیامو از من بگیر
فقط این یه رؤیا رو با من بساز
همه آرزوهامو از من بگیر

 

اینجا هم میتونین به این آهنگ گوش کنین یا دانلودش کنین

 

 

 

نوشته شده در چهار شنبه 1 آذر 1391برچسب:,ساعت 20:55 توسط mu cushle| |

آغا ما از دیروز باشگاه رفتنمونم با امیر شروع کردیم

قراره بسازیم بدنو ردیف قبل خدمت برنامه فشرده هر روزی

از دیروز که بارون نم نم میاد اصن فضای شهر و هواش عالیه مخصوصا بعد تمرین که خسته میزنی بیرون این هوا دیگه پاسخی میده...فعلا که ماشین دم تعمیرگاست ماهم پیاده میریمو میاییم ولی تو این هوا همون پیاده بیشتر حال میده درسته معطلی تاکسی سوار شدن و اینا هست اما بعد یه مدت پیاده روی اونم تو هوای بارونی خداییش روحیه مو چنج داد عجیب

واقعا بعضی وقتا دنیا چقد زیبا میشه

یعنی آی میچسبه تو این هوا قدم زدن دونفره دست تو دست کل خیابون شریعتی رو متر کنی اصلانم خستگی نداره

دیگه نزدیکای آخر هفته س یعنی میبینیم همو آخر هفته ای دیگه خدا بخواد...اول هفته دیگه هم که تاسوا و عاشوراس اون دیگه حتمیه حتما میبینیم همو

دلم واسش تنگ شده جدی جدی

نوشته شده در چهار شنبه 1 آذر 1391برچسب:,ساعت 18:2 توسط mu cushle| |

 از دست عزیزان چه بگویم گله ای نیست،گله ای نیست

گر هم گله ای هست دگر حوصله ای نیست

سرگرم به خود زخم زدن در همه عمرم/هر لحظه ای جز این،دست مرا مشغله ای نیست

دیریست از همه خانه خرابان جهانم/بر سر فرو ریخته ام چلچله ای نیست

در حسرت دیدار تو آواره ترینم/هر چند که تا منزل تو فاصله ای نیست

/

/

/

روبروی تو کیم من یه اسیر سر سپرده/چهره ی تکیده ای که تو غبار آینه مرده

من برای تو چی هستم کوه تنهای تحمل/بین ما پل عذابه،من خسته پایه پل

ای که نزدیکی مث من به من اما خیلی دوری/خوب نگام کن تا ببینی چهره ی دردو صبوری

کاشکی میشد تو بدونی من برای تو چی هستم/از تو بیش از همه دنیا،از خودم بیش از تو خستم

ببین که خستم/تنها غروبه عصای دستم

از عذاب با تو بودن در سکوت خود خرابم/نه صبورمو نه عاشق من تجسم عذابم

تو سراپا بی خیالی من همه تحمل درد/تو نفهمیدی تحمل چه دردی زانوی خستمو تا کرد

نوشته شده در شنبه 27 آبان 1391برچسب:,ساعت 17:30 توسط mu cushle| |

 خب امروز جمعه هست یعنی بود...تنها جمعه تو سال که ندیدیم همو!!

خیلی غریب بود متفاوت بود امروز تمام هفته به امید آخر هفته باشی که ببینیم همو اما...

امیر از دیشب تا امشب اینجا بود شاید تنها دلیلی که قابل تحمل تر کرد امروز رو امیر بود کلی خندیدمدیشب تا ساعت 5 صبح بیدار بودیمو حرف میزدیم خوشم میاد امیر همیشه هر جا باشه فضاش خنده س حضورشو دوست دارم مخصوصا اینکه کسیه که بهم قدرت میده حضورش برام جذابه چون در حضورش خودم احساس جذاب بودن میکنم...از اون تیپ آدماس که من دوست دارم براش همه کار بکنم...عصری سینما هم رفتیم یه سر با عظیمه و امیر فیلم مسخره بود اینقده که اگه تو این سرما تو پارک قدم میزدیم بیشتر فاز میداد بخدا..چی میسازن ایرانیا بخدا مسئولین رسیدگی کنن

دیشب عظیمه بهم گفت که اونا رفتن خونه بی بی جان خوش گذرونی ما رو هم خبر نکردن...راستش فکر نمیکردم هیچوقت اینکارو بکنن اونا بی خبر آخر هفته برن جایی...یعنی بدون ما خوش میگذره بهشون؟

چی بگم والا راستش قضایا یکمی پیچیده شده پیش خودم میگم اگه منم جای اونا بودم شاید خسته میشدم از بس بگن بریم بیرون یا جایی و ما بگیم نمیایم...خب حقیقت اینه که با وجود رفتارای مهسا و عماد نه به من و نه به عظیمه خوش نمیگذره..چرا آدم جایی بره که بهش خوش نمیگذره ها چرا بره؟

من که زیاد رابطه شونو جدی نمیگرفتم اما بازم همراهی مهسا با عماد یا چسبیدنش بهش رو خوشم نمیومد خب اون حس مالکیت میومد سراغم و رگ تعصب یکمکی میجنبید اما هیـــچ به رو خودم نمیاوردم...یعنی میخواد با این کارا حس حسودی منو انگولک کنه؟

اما این اواخرم که این رفتاراشونو نزدیکیشون بیشتر شده منم دیگه اعصاب دیدن اینا رو کنار هم ندارم هی هم هرجا هستن که دنبال اون یکی رو میگیرن چه از مهدی و مهسا و عماد...نمیدونم یعنی باید باور کنم حرف عظیمه رو که میگه رابطشون از خواهر برادری بیشتره؟یعنی دارن خلا عاطفی همدیگه رو پر میکنن؟

کی پس خلا خود منو پر کنه که الان تنهام من که با هر دختری هم دوست میشم بازم نمیتونم مهسا رو از ذهنم دور کنم همیشه یه طرف معادله مهساست...نمی دونم باید چیکار کنم واقعا

نوشته شده در شنبه 26 آبان 1391برچسب:,ساعت 23:55 توسط mu cushle| |

 این وبلاگو اسمشو میذارم دفتر خاطره هام الانم که شروع کردم خیلی دلم گرفته

باید خودمو یه جایی خالی کنم بهتر از اینجا سراغ ندارم..تو تنهایی خودم

الان واقعا تنهام حتی دوستامم دیگه ازشون خبری نیست همه سرشون به زندگی خودشونه چه دنیایی شده بخدا

اما دلیل اصلی شروع این وبلاگ مهساست...دوسش دارم،دلم خیلی واسش تنگ شده با اینکه هفته ای یه بار میبینمش اما خیلی دوریم از هم خیـــــــــــــــــــــــــلی چرا باید اینجوری باشه آخه

نمی دونم حسش الان نسبت به من چیه آیا اونم هنوز منو دوست داره

اصن از اولش دوست داشته که الان بخواد چیزی ازش مونده باشه با همه این اتفاقات که افتاده

نوشته شده در سه شنبه 23 آبان 1391برچسب:,ساعت 15:57 توسط mu cushle| |


Power By: LoxBlog.Com