دلنوشته هام درباره کسی که همیشه دوسش داشتم و دارم

 از دست عزیزان چه بگویم گله ای نیست،گله ای نیست

گر هم گله ای هست دگر حوصله ای نیست

سرگرم به خود زخم زدن در همه عمرم/هر لحظه ای جز این،دست مرا مشغله ای نیست

دیریست از همه خانه خرابان جهانم/بر سر فرو ریخته ام چلچله ای نیست

در حسرت دیدار تو آواره ترینم/هر چند که تا منزل تو فاصله ای نیست

/

/

/

روبروی تو کیم من یه اسیر سر سپرده/چهره ی تکیده ای که تو غبار آینه مرده

من برای تو چی هستم کوه تنهای تحمل/بین ما پل عذابه،من خسته پایه پل

ای که نزدیکی مث من به من اما خیلی دوری/خوب نگام کن تا ببینی چهره ی دردو صبوری

کاشکی میشد تو بدونی من برای تو چی هستم/از تو بیش از همه دنیا،از خودم بیش از تو خستم

ببین که خستم/تنها غروبه عصای دستم

از عذاب با تو بودن در سکوت خود خرابم/نه صبورمو نه عاشق من تجسم عذابم

تو سراپا بی خیالی من همه تحمل درد/تو نفهمیدی تحمل چه دردی زانوی خستمو تا کرد

نوشته شده در شنبه 27 آبان 1391برچسب:,ساعت 17:30 توسط mu cushle| |

 خب امروز جمعه هست یعنی بود...تنها جمعه تو سال که ندیدیم همو!!

خیلی غریب بود متفاوت بود امروز تمام هفته به امید آخر هفته باشی که ببینیم همو اما...

امیر از دیشب تا امشب اینجا بود شاید تنها دلیلی که قابل تحمل تر کرد امروز رو امیر بود کلی خندیدمدیشب تا ساعت 5 صبح بیدار بودیمو حرف میزدیم خوشم میاد امیر همیشه هر جا باشه فضاش خنده س حضورشو دوست دارم مخصوصا اینکه کسیه که بهم قدرت میده حضورش برام جذابه چون در حضورش خودم احساس جذاب بودن میکنم...از اون تیپ آدماس که من دوست دارم براش همه کار بکنم...عصری سینما هم رفتیم یه سر با عظیمه و امیر فیلم مسخره بود اینقده که اگه تو این سرما تو پارک قدم میزدیم بیشتر فاز میداد بخدا..چی میسازن ایرانیا بخدا مسئولین رسیدگی کنن

دیشب عظیمه بهم گفت که اونا رفتن خونه بی بی جان خوش گذرونی ما رو هم خبر نکردن...راستش فکر نمیکردم هیچوقت اینکارو بکنن اونا بی خبر آخر هفته برن جایی...یعنی بدون ما خوش میگذره بهشون؟

چی بگم والا راستش قضایا یکمی پیچیده شده پیش خودم میگم اگه منم جای اونا بودم شاید خسته میشدم از بس بگن بریم بیرون یا جایی و ما بگیم نمیایم...خب حقیقت اینه که با وجود رفتارای مهسا و عماد نه به من و نه به عظیمه خوش نمیگذره..چرا آدم جایی بره که بهش خوش نمیگذره ها چرا بره؟

من که زیاد رابطه شونو جدی نمیگرفتم اما بازم همراهی مهسا با عماد یا چسبیدنش بهش رو خوشم نمیومد خب اون حس مالکیت میومد سراغم و رگ تعصب یکمکی میجنبید اما هیـــچ به رو خودم نمیاوردم...یعنی میخواد با این کارا حس حسودی منو انگولک کنه؟

اما این اواخرم که این رفتاراشونو نزدیکیشون بیشتر شده منم دیگه اعصاب دیدن اینا رو کنار هم ندارم هی هم هرجا هستن که دنبال اون یکی رو میگیرن چه از مهدی و مهسا و عماد...نمیدونم یعنی باید باور کنم حرف عظیمه رو که میگه رابطشون از خواهر برادری بیشتره؟یعنی دارن خلا عاطفی همدیگه رو پر میکنن؟

کی پس خلا خود منو پر کنه که الان تنهام من که با هر دختری هم دوست میشم بازم نمیتونم مهسا رو از ذهنم دور کنم همیشه یه طرف معادله مهساست...نمی دونم باید چیکار کنم واقعا

نوشته شده در شنبه 26 آبان 1391برچسب:,ساعت 23:55 توسط mu cushle| |

 این وبلاگو اسمشو میذارم دفتر خاطره هام الانم که شروع کردم خیلی دلم گرفته

باید خودمو یه جایی خالی کنم بهتر از اینجا سراغ ندارم..تو تنهایی خودم

الان واقعا تنهام حتی دوستامم دیگه ازشون خبری نیست همه سرشون به زندگی خودشونه چه دنیایی شده بخدا

اما دلیل اصلی شروع این وبلاگ مهساست...دوسش دارم،دلم خیلی واسش تنگ شده با اینکه هفته ای یه بار میبینمش اما خیلی دوریم از هم خیـــــــــــــــــــــــــلی چرا باید اینجوری باشه آخه

نمی دونم حسش الان نسبت به من چیه آیا اونم هنوز منو دوست داره

اصن از اولش دوست داشته که الان بخواد چیزی ازش مونده باشه با همه این اتفاقات که افتاده

نوشته شده در سه شنبه 23 آبان 1391برچسب:,ساعت 15:57 توسط mu cushle| |


Power By: LoxBlog.Com